۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

دلقکی که در لندن لخت و عریان شد! در جلو چشم حیرت زدۀ مخاطبانش.



1- معتقدم که سبک نوشتن من یک الگوست. نه از نظر شکلی و نثر بلکه بیشتر از نظر محتوایی و جهت گیری های سیال سیاسی. منظورم این است که اغلب مطالبی که می نویسم - گاهی در اردوی براندازان ارزیابی می شوم و هنگامی در صف مزدوران - بهترین نوع مبارزۀ قلمی موجود در دنیای وب است. زیرا در جائیکه جمهوری اسلامی نه مبارزۀ سیاسی پذیر است از نظر شکل و محتوا بدلیل بی سر و تهی و حالت شتر گاو پلنگی و یک شهر و چهل قلندری و هرج و مرج در نظم یا نظم در هرج و مرج مثل آنارشیسم در مرز دموکراسی و ... و هیچ سامان و سازمان و تشکل و توان اپوزیسیونی متحد و مؤثر هم در مقابلش وجود ندارد نه در خارج و نه در داخل که عرض اندام بکند؛ نوشتن سیال بین مخالف و منتقد و اپوزیسیون و پوزیسیون شیوۀ منحصر بفرد و مؤثری است. زیرا نه انسجام ونقشه ای در خارج است که ایراد بمن بگیرد که اگر توهم به "این سامانه و تشکل منسجم و برانداز" می پیوستی قدرت افزایی می کردی بما و زودتر قال جمهوری اسلامی را می کندیم. و نه در سوی تبلیغات رژیم شرایط طوری است که مخالف خوانی صرف گوش شنوایی پیدا کند در بین ملت. زیرا اوضاع  بدجوری اینجوری است: می دانیم که تعدادی از فعالان مخالف جمهوری اسلامی از دولت های میزبان یا غیر میزبان در غرب پول می گیرند برای فعالیت هایشان، که گاهی مستند قطعی هم است مثل همین مورد خاطرات هیلاری کلینتون که گفته در جریان و بعد از جنبش سبز امریکا میلون ها دلار صرف آموزش و تدارک نیروهای مخالف و اپوزیسیون کرده - و معلوم نیست که این همه دستگاه عریض و طویل جاسوسی و اطلاعاتی غرب چطور مرا پیدا نکرده اند در مرکز لندن و حتی یک تلفن هم نکردند برای همکاری. که محتمل پول خوب می دادند من هم رد نمی کردم - پایان طنز در حاشیه. حرفم این بود که جمهوری اسلامی با استناد به فرمول روانی "چون برخی براندازان از دول متخاصم پول می گیرند؛ پس همۀ مخالفان و منتقدان مزدور اجنبی و وطن فروش هستند" کم استفاده نکرده برای جا انداختن منفوریت آوارگان در قالب "خارج نشینان ضد انقلاب و وطن فروش و جاسوس" و تودۀ مردم هم کم باور نکرده اند این عملیات روانی پیچیده را تا جائیکه "خارج نشین" را به برندی از فحش های همیشگی خود تبدیل کرده اند. در چنین اوضاعی وقتی من از مخالفتم با جمهوری اسلامی می نویسم و می شوم در صف براندازان وطن فروش و جاسوس و هر چه؛ و بلافاصله فردایش در موافقت با بخشی از هیئت حاکمه می نویسم و این بار از سوی اینور آب به اتهام "آی مزدور رژیم را بگیرید" ملقب می شوم. و این رفت و آمد بین برانداز و مخالف و منتقد و مصلح و مزدور که چند بار تکرار شد و مخاطب در این راه رفت و برگشت سرگیجه گرفت چیزی که در مغز هم برانداز خارج و هم منتقد و حتی موافق داخل "ناخود اگاه" حک می شود مستقل بودن و منطبق بر منافع ملی نوشتن بدون تعصب به این و آن است و جلب اعتماد هر دو طرف، و نزدیک کردن "مزدوری خارج به دلسوزی داخل" است و این امر مبارکی است و لازم ترین تحت این شرایط. 


2- نکتۀ بعدی در نوشته های من اهمیت مدرسه ای بودن ان است. به این معنا که علاوه بر اینکه برخی مفاهیم مدرنیته و امهات فلسفی و تعریف های جامعه شناختی و غیره را در کوتاه ترین گزاره های ممکن یادآوری می کنم بسیاری از نکات عملی و رفتاری بهزیستی روزمرۀ انسانی را هم در قالب رفتار و گفتار خودم در کامنت ها می گنجانم و باعث ارتقاء فکر مخاطب اولاً و کمک به آرامتر شدنش ثانیاً و تشویق به آدم بهتر شدن را ثالثاً می شوم. این بخش از اهدافم شیرین ترین و مهمترین بخش ماندگاریم هم است.

3- اما اینکه چرا حرف های گنده و خارج از ظرفیت سواد و نام و پیشینه ومطالعات آکادمیک من در خواننده جذب می شود و مطمئن از اثرش هستم علاوه بر فیدبک های مثبت شما؛ بر می گردد اتفاقاً بهمان کسی نبودنم و بویژه نامم دلقک ایرانی. یعنی چه؟
یعنی اینکه مخاطب هر سخنی دلش می خواهد همۀ حرف های درست را در یک فرایند پیچیده از آن خودش بکند بدون اجبار از رفرنس دادن به مخاطب خودش در قالب دوست و همسایه و دیگری که مخاطب مخاطب من است. من با بینامی و دلقکی و بی اعتباری و بی شهرتی خودم در هر قالبی اعم از استاد دانشگاه و فیلسوف و جامعه شناس و دکتر و مهندس و نام بزرگ و آدم معتبر و ... این امکان را به مخاطبم می دهم که براحتی گزاره های درست مرا از آن خود شخصیش بکند و به مالکیت خودش درآورد بدون اینکه مجبور به رفرنس دادن باشد. چون منبع رفرنس او از خود او گمنام تر و نامعتبر تر است. بعبارت دیگر اگر حرف شنیده از من توسط یکی از شما در محفلی و در جمع دوستانی از سوی شما مطرح شود و طرف خواستار رفرنس حرفت باشد و اگر حتی شما صادق باشید و مرا هم خیلی دوست داشته باشید و جواب بدهید که این حرف را از یک دلقک شنیده ام. مخاطب شما یک پوزخند می زند و ترجیح می دهد حرف درست شما را مال خود شما بداند تا یک دلقک مسخره - خوانش عام از دلقک - لذا شما وقتی با من و حرفهایم مواجه هستید کمترین دغدغۀ "یارو" (استاد و روشنفکر و نام مشهور و عنوان معتبر و ...) را ندارید و با کمترین تهدیدی از "تو نمی دانی و من دارم بتو درس می دهم" مواجه نیستید که خودخواهی ذاتیتان مانع از تأثیر "تألیف" شود در تقابل تان با مؤلف گنده نام و مشهور. زیرا تألیف هست و درست هم است و یاد گرفتنی هم است اما خوشبختانه مؤلفی پشتش نیست. چون مؤلف یک دلقک مسخره است که در طبقه بندی ارزش ها از همۀ شما پائین تر است. این هم یکی دیگر از راز سخت دلقک بودن و ماندن من.


4- اما کاری که من در پنج سال گذشته - دوم ژانویۀ 2010 وبلاگم را افتتاح کردم - کرده ام کاری بسیار بسیار سخت و جانفرسا بوده است. درست است که شما چند دقیقه یا چند ساعت در روز یا هر چند روز یکبار یا هرروز چند بار می آیید و نوشته نانوشته های مرا می خوانید و می روید دنبال زندگی تان. اما من بغیر از رضایت لحظه ای و ناپایدار شما کمترین استفاده ای از این پنج سال ماندن در ایران و سکونت در لندن نکرده ام. زیرا من از ایران بقصد "خدمت به هموطنانم و میهنم" خارج نشده ام. بلکه محرک من یک انگیزۀ نفع شخصی بود که آن را در قالب "مبارزه با تسلط تحجر بر جامعه ام" ریخته ام و آمده ام که از راه "خیر عمومی" به منفعت و لذت شخصی ام برسم. مجدداً فلسفۀ اپیکوریسم اعتقادی خودم را تکرار می کنم که "بشر لذت جو و منفعت طلب است و هیچ اقدامی را انجام نمی دهد مگر اینکه در انجام آن کار (خیر یا شر) لذت شخصی را پاداش خود نخواهد یا نداند؛ اعم از مادی و معنوی و نام نیک و ثروت و جاه و قدرت و شهوت و خالق و خلاق و مخترع و مکتشف و هر چه."
و حالا دیگر اوضاع بدتر هم شده است. چون من علاوه بر اینکه رؤیای شخصی"ام را محقق نکرده ام. بلکه در اثر انزوای نامتعارف به این بیماری هم دچار شده ام که توهّم و خیال بکنم که من می توانم "رؤیایی برای انسان جهانی در قالب اولویت ایران و خاورمیانه و مسلمانان هم" را پروژه کرده و اجرا کنم. بدیهی است که ایده هایم چنان شاذ و متوهّمانه و غیر رئال است که کمتر کسی - مگر دیوانه ای چون خودم. تا کنون که ندیده امش - به آن ها نخندد و مسخره ام نکند. جالب اینجاست که به روانکاو و روانپزشک هم که گفتم مسخره کردند بیماریم را و بیرونم کردند از مطبشان. اما این همه دلیل نمی شود که من عاقل بشوم و دست از رؤیای بزرگم بردارم. چون اگر من بمیرم دیگر هیچ شخص دومی پیدا نخواهد شد که پروژۀ مرا بخواهد و آن را تأیید کند و مهمتر اینکه حاضر بشود آن را اجرا کند. چون جمع شدن کمی معرفت و زیادی مسخره و خود را بموج "شد یا نشد( نتیجه داد یا نداد) مهم نیست بلکه مهم تجربۀ من انسان در نمایش تصمیمم است" در یک شخص اعم از بیمار یا سالم براحتی اتفاق نمی افتد و اگر هم اتفاق بیفتد ورژن و گونه همانی نیست که من حاضر به آن می اندیشم. بنابراین من ناچار باید بروم دنبال رؤیایم و آن را محک بزنم تا هم خودم شفا پیدا کنم با پائین گذاشتن بار توهّمم و هم اگر این قدر وقیح و پررو بودم که دوباره برگشتم برای نوشتن لاطائلات اینجایم؛ خوانندۀ نوعی - چون دنیای وب و اینترنت همانقدر که هست همانقدر هم نیست. الان هست و همه چیز واقعی جلوه می کند و ساعتی بعد نیست وقتی تو با واقعیت واقعی رودررو می شوی. بخاطر همین هم است که اگر من این نوشته ها را در قالب کتاب نوشته بودم اینهمه احساس موقتی بودن ولحظه ای بودن لذتم را نمی کردم - مطمئن باشد که بعد از مدتی مثل بند شلوار کوتاه در وادی قطع و وصل نخواهم بود. چرا که من می روم تراخدا نرو من برگشتم چه خوب که برگشتی و من بازهم رفتم بابا تو دیگر که هستی من مخلصم و ای بابا تو هم که همه اش منت می گذاری و از این قبیل گزاره های دایلوگ سخیف و مورد نفرت خودم را با خواننده های آن وبلاگم را نخواهیم داشت.


5- اما گروهی از خوانندگان هر موقع اعلان رفتن کرده ام منصفانه آمده اند و پندم داده اند که قبول دارند مرتب رفرش کردن وبلاگ بزندگی شخصی من فشار می آورد. اما ترک نوشتن وبلاگ هم چارۀ کار نیست و فرمول پیشنهادیشان نوشتن کمتر و با فاصله بوده که نه سیخ بسوزد و نه کباب. این گزاره اگر شدنی بود خیلی هم خوب بود اما بشرح زیر ممکن نیست:

من تحلیلگر حرفه ای و درس آموخته نیستم و اصولاً نمی توانم تحلیل کلاسیک بنویسم. قبلاً گفته ام که ذهن من قبل از تحلیلی بودن هنری و ادبی و داستان نویسی است. و من از منظر تخیل مبتنی بر داده های واقعی معضلات سیاسی و اجتماعی و هرچه را می نویسم. نوشتن از باب ذهنیت من و از دریچۀ نگاه من یک درگیری با تمام وجود و مستمر و تمام وقت است. به این معنا که من مثل سایر تحلیلگران سیاسی یا اجتماعی تصمیم نمی گیرم و سفارش نمی گیرم که تحلیلی بنویسم بر موضوعی خاص و تمام که شد دفتر دستکم را ببندم و بروم دنبال کارم تا فکر بعدی و سفارش دیگر. من مثل رمان نویسی هستم که رمانی را شروع می کند و تا نوشتن رمانش را تمام نکند همۀ وجودش و تمرکز ذهنی اش متوجه رمانش و داد و ستد پرسوناژهایش است. و فقط هنگامی نفس بعدی را می کشد و برمی گردد بحالت عادی که ت تمت رمانش را نوشته باشد و فول استاپش را گذاشته باشد. من دقیقاً رمانی را از تاریخ شفاهی کشورم شروع کرده ام اینجا که موتیف اصلی آن "مبارزه با تحجر مذهب شرعی روحانیان سنتی" است و هر چه از زبان شخصیت های مختلف رمانم برای شما نقل کرده ام - و خیلی مواقع هم تکرار در تکرار بوده مثل دیالوگ های پرسوناژهای یک رمان معمولی - پیدا و پنهان موتیف اصلی را نخ تسبیح داستان حفظ کرده است. بعبارت دیگر هنگامی که من مطلبی می نویسم چنان درگیر آن می شوم که جز به تمام کردن داستانم به چیز دیگری نمی اندیشم. درست است که رمان نویس هم غذا می خورد و گاهی سینما می رود و در مهمانی شرکت می کند و برای خانواده اش خرید می کند و با همسرش عشقبازی می کند و سفر می رود و چه و چه. اما او هیچوقت از داستانش نمی تواند جدا شود تا پایان دادن آن؛ و همۀ اعمال و کارهای دیگرش نوعی انجام وظیفۀ بی احساس و از روی اجبار و عادت است و لذتی که این قبیل امور به افراد عادی می دهند به او نمی دهند. البته که ممکن است و حتماً هم اینطور است که نویسنده لذت لازم و کافی - حتی بیشتر از افراد معمولی از کارهای معمولی می برند - را از ذهنیت و خلاقیت خودش می برد. اما در ترازوی نقد جامعه این لذت درونی قابل معامله و بده بستان رضایت بخش نیست. بخاطر همین هم است که هیچ رمان نویسی نمی تواند رمان بی پایان بنویسد و یا دو رمان را بفاصلۀ بلافاصله از هم شروع کند و بنویسد. و من مدت هاست که به پایان جلد اول رمانم رسیده ام و نه به رضایت نویسنده رسیده ام و نه به لذت خواننده. به لذت نویسنده نرسیده ام چون چیزی ننوشته ام. زیرا نوشته هایم بر یخ بوده در معرض آفتاب تموز فراموشی در بیکران دنیای مجازی - و به رضایت خواننده هم نرسیده ام چون بهایی که من و خواننده پرداخته ایم برای این لذت فاصله ای نجومی داشته. من زیادتر و خواننده کمتر.

6- با توجه به آنچه که گفتم و زیادش را نگفتم من در حال گذر از فازی به فازی دیگرم و لاجرم منتظر نوشته های مرتبم نباشید و نخواهید. نمی گویم اصلاً نخواهم نوشت تا خودم را مشروط خوش قول و بدقول نکنم. اما اولویتم دیگر نوشتن در اینجا نخواهد بود تا - حداقل - اعلامیۀ بعدی. بویژه اینکه من ناچارم برای تمرکز به هدف جدیدم مغز و ذهن فارسی ام را پیاده کرده بگذارم توی رف موقتاً و یک ذهن آکبند انگلیسی بجایش اینستال بکنم. تا هم انگلیسی فکر کنم و هم انگلیسی بنویسم و هم انگلیسی حرف بزنم و بشوم یک بریتانیایی. یادمان باشد که من قادر نیستم همزمان به دو زبان و بر روی دو زبان متمرکز بشوم. چون داستانم باید به یک زبان واحد شکل بگیرد در مغزم. اگر گرفتار ایران باشم انگلیسی ام هم خواهد شد ترجمۀ فکر فارسی ام به انگلیسی و متدهای آموزشی جدید چنین آموزشی را وقت تلف کردن می دانند. دوستتان دارم و گاهی با شما همکلام خواهم شد. تا بعد انشاء الله. یا...هو

************

توضیح: اگر خواننده های با ذهن خلاق ارتباطی برقرار کردند بین تیتر مطلبم و رؤیای در آینده ام. و رؤیایم را یا بخشی از آن را لخت شدن خود واقعی ام در خیابان ها و میدان های لندن به نتیجه رسیدند. می گویم که اشتباه کرده اند و من قصد کار منفی و غیرمتعارف و تابو - بویژه از نظر فرهنگ جامعۀ هدفم (ایران) - را ندارم و این قبیل حرکات دون شخصیت حقیقی من است.

۳۵ نظر:

رومی گفت...

سلام و درود بر تیمسار عزیز و پدر گرامی‌،

با اینکه از خواندن نوشته‌های شما سیر نشده و نخواهم و نخواهیم شد، ولی‌ مطمئن و امیدوارم که فاز آینده کارهای شما، بیشتر به ایران و ایرانی‌ و شاید غیر ایرانی‌‌ها کمک خواهد کرد. که اگر چنین نبود، شما به خاطر مهرتون به خواننده‌های وابسته به خودتون هم که شده، نوشتن را رها نمی‌کردید.

براتون آرزوی موفقیت و پیروزی در انجام فاز آینده کارتون دارم و همیشه نوشته‌ها و کارهای شما رو دنبال می‌کنم به هر زبانی که باشه!

دوستدار پدر گرمی
رومی

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

تیمسار عزیز،

مدتهاست که می‌خواهم چیزی را بگویم ولی‌ همیشه فکر می‌کردم شاید بی‌ ربط باشد، ولی‌ با این پست جنابعالی به این نتیجه رسیدم که گفتنش بهتر از نگفتن است، با این سطح درک و تحلیل شما خیلی‌ بهتر از بسیاری از آیدو لوگ‌های احزاب مختلف خط و ربط می‌دهید، خوب پس چرا کّل برنامه را در جریان یک حزب یا .. نمی‌دانم یک تشکیلات منسجم تر تعریف و تبییین نمی‌کنید؟ نمیدانم شاید بسیار پیشنهاد خامی به نظر بیاید ولی‌ تمام احزاب از یک یا چند ویدیو لوگ ولی طرفداران تشکیل شده چرا شما نه؟ وامیدوارم این پیشنهاد حتا خام بتواند به عنوان راهی‌ برای رسیدن رویایی شخصی‌ شما همچنان که خود گفتید باشد.

فکر می‌کنم به این شکل شما بهتر و منسجم تر در جهت خواسته‌های خود که سوای لذت شخصی‌ در جهت پیشبرد کشورمان ایران هم هست قرار بگیرید.

ببخشید که برای شما نسخه نوشتم ولی‌ فکر کردم بعد از چهار سال خواندن وب لاگ شما اجازه داشته باشم پیشنهادی کنم.

ارادتمند شاهین

Dalghak.Irani گفت...

عزیز دلم که بهترین کامنت وبلاگم در تعریف از خودم را با خطای نابخشودنی حذف کردم. لطفاً اگر می شود دوباره بفرست احساست را. می خواهم با آن ژست بگیرم و پز بدهم. بقول مسلمان های غیر فرانسوی امروز - آدم وحشت می کند - لا اله الاالله. که دلقک بودن همینقدر دست و پاچلفتی را سبب می شود که تا وقتی هم اشتباهی شلیک می کند مستقیم تیر بزند به چشمان خودش. معذرت عزیزم. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

رومی عزیزم. مرسی فرزند برومند ایران. برای شما آرزوی کامیابی می کنم و از امید شما بخودم خرسندم و سپاسگزار. هرچند خواستۀ پسران برای پدران خالص تر و بی غش تر از خواستۀ پدران برای پسران است. چون اولی ناشی از قدر شناسی کار انجام شده است برای فرزند اما دومی از کاری حرف می زند که امیدوار است فرزند انجام دهد و بیشتر بار عاطفی دارد و "چون پسر منی" هم در فرهنگ سنتی ما. پس آرزویم سرجایش اما هشدار می دهم بتو که جز به آموزش و تلاش و پشتکار و هدف گذاری درست و تعقیب سمج هدفت به هیچ آرزویی فریفته نشو از جمله آرزوی من. اما من هم برایت دعا می کنم. البته که تو تا چندماه phdات را می گیری و در راه سعادت خودت و جامعه ات هستی و خدا پدر مادر حقیقی ات را سلامت بدارد. حرف من متوجه یک هشیاری کلی بود برای جوانان در قالب مهربانی پسرم. یا...هو

ناشناس گفت...

سلام
باز که حرف رفتن شد!

در مورد استفاده از نظراتتون در حرفام : بله حتما استفاده میکنم و مخاطبم دیدگاه منو تحسین میکنه ولی در اغلب موارد رفرنس میدم و وبلاگ شما رو معرفی میکنم و طرف مقابل استقبال میکنه
طرف: اینا رو از کجا میگی؟
من: وبلاگ دلقک ایرانی. مال یه تیسمار بازنشسته س. دیدگاهش متفاوت از دیگرانه آدرسش هم اینه.....
وبراش مینویسم یا در قسمت نوت موبایلش تایپ و سیو میکنم.
البته مخاطب من ، با توجه به سنم اغلب کسانی هستن که برای نصب و استفاده از فیلتر شکن نیاز به کمک بچه ها و نوه هاشون دارن.
روزهای بعد برمیگردن ویا پشت کامپیوتر من مطالب رو میخونن و یا از من میپرسن:
دلقک چیزی ننوشته؟
خب حالا من باید چی جوابشونو بدم؟ بگم دلقک نمی نویسه؟ مینویسه؟ به انگلیسی مینویسه؟ کجا می نویسه؟
مگه میشه دلقک ننویسه؟ اگر میخواهید انگلیسی بنویسید لطفا ادرس وبلاگ جدید رو بدید.
گاهی فکرکردم کاش انقدر زبانم قوی بود که اینا رو ترجمه میکردم و برای انتشار به جایی میدادم. یه دوست استرالیایی الاصل دارم که خیلی با هم صمیمی هستیم و تو نامه راجع به این جور مسایل مربوط به اسلام و ایران و غیره بحث میکنیم. گاهی دیدگاههایی دارن که معلومه خیلی از مسایل رو بد فهمیدن.یا رفرنسهایی که به روزنامه ها و مقالات میده گاهی واقعا خنده دار و بیربطه. برای همین گاهی به زور از دیدگاههای شما تو ای میلهام استفاده میکنم که براش جالبه. یه دفعه هم یه چکیده از کتاب جناب استاد رنانی رو براش ترجمه کردم(بزور البته) واقعا استقبال کرد که البته اینو بهش رفرنس دادم و خیلی ترجمه کامل کتاب رو میخواست.
خلاصه میخوام بگم فقط در صورتی ننوشتن شما برای ما( نه من تنها بلکه تمام کسانی که از طریق من به وبلاگ شما دسترسی دارن) قابل قبوله که به زبان دیگری شروع به نوشتن کنید و البته چه بهتر که لینک بدید به ما و یا ترجمه فارسی رو از طریق خودتون و یا دوست دیگری در اختیار ما بگذارید.
لطفا لطفا و استرحاما(فیلم دلشدگان) بنویسید.
ارادتمندان یزدی شما

ادوارد البی دوم گفت...

من منتظر روزی هستم که در جمشیدیه قدم بزنیم و چای بخوریم.

مستانه گفت...

بعضی آدم ها با خداحافظی تمام نمی شوند.
"بهومیل هراب"

و شما از اون دسته بعضی های ماندگار خاص با چگالی خاص و نگاه خاص ترتون بودید در ذهن من و ذهن خیلی از جوونای دیگر وطنم...و البته چقدر هم کمند تعداد این آدم ها..که هیچوقت موندنی نیستن و همیشه در فکر رفتن اند.چرا که ایستایی و رکود در مرامشون نیست.همیشه بیقرارن ..همیشه نا آرام در رسیدن به اصل روشن خورشید که نهایت تمامی نیروها پیوستن است ..پیوست به این اصل کامل...
این پست رو میخواستم سکوت کنم مثل حالی که در خیلی از پست های دیگر شما داشتم..اما دیدم دلتنگی های من،نوستالژی های من،فشرده شدن قلبم و نگاه مسخ و زبون لالم درنگریستن به آخرین لبخند کج و تصویر مات شما و کلاهی که به احترام مخاطبان از سر برداشتید،نمیتونه همه توان و انگیزه منو در من از بین ببره..که هنوز یک انرژی مضاعف در وجودم هست..انرژی ای که از رد خط اشاره شما به تاریخ،به شادی و به زندگی و عشق،چون گرمایی در قلبم حک شده.انرژی شوق دیدن دوباره شما در هر جای این جهان بیکران و استشمام عطری که از خودتون ساطع کردید و درک آرامش وجودتون در هر فاز تازه تر که به یه هجرت شبیه تر میمونه تا رفتن و محو شدن.هجرت برای رسیدن به راهی وسیع تر و هموارتر و روشن تر..ما همیشه با شما میمونیم.رفتنی در کار نیست همچنان که تنها ماندنی. چرا که مهرت در قلب ما جا داره و افکارت در ذهن ما.

پ.ن:سکوت و نگاه خیره...

رومی گفت...

خیلی‌ خیلی‌ ممنون و سپاسگذارم از مهرتون به من و ما و همچنین توصیه پدرانه تون. سعی‌ خودم رو می‌کنم که حرفتون همیشه آویزه گوشم باشه (این ویدئو ۴ دقیقه‌ای از سری برنامه Ted رو که توصیه تیمسار عزیز رو به تصویر کشیده رو پیشنهاد می‌کنم همه ببینن: https://www.youtube.com/watch?v=rqokTY3dNtc ).

امیدوارم و خوش‌بین که در ایران (جمشیدیه) دور هم جمع بشیم با همگی‌ بچه هاتون، چائی بخوریم، موزیک بنوازیم و شادی کنیم و شاد باشیم از بودن یکدیگر (فکر کنم که جشن بزرگی می‌شه توی جمشیدیه گرفت). هرچند که شاید تا پیش از اون روز افتخار دیدن شما رو در لندن یا جایی‌ دیگر از اروپا داشته باشم.

دوستدار پدر عزیز،
رومی

پی‌ نوشت: اگر در انجام کارهایی مانند ترجمه یا ... نیازی به من و ما داشتید، من آماده ام.

Dalghak.Irani گفت...

ممنونم از احساس بیان شده و نشده تان و با درود به سرورانم و فرزندانم لازم شد یک توضیح ضروری را بیان کنم:

منظورم از اشاره ام به زبان انگلیسی آموزش و تکمیل زبان خودم بود و نه نوشتن تحلیل و تفسیر بزبان انگلیسی. بغیر از ریاست و مدیریت تنها کاری که من بلدم نوشتن است و چون دو کار اولی فعلاً در موقعیت سکونت و سن من منتفی است لذا تنها نوشتن کاری است که می توانم انجام بدهم و سکوت قلمم مساوی با مرگ خودم خواهد بود. بنابراین من خواهم نوشت بزودی - کمتر از شش ماه - و فقط می خواهم خود حقیقی ام را هم نشان بدهم که اگر بشود - چه شود - هم خودم بنویسم و هم دیگران از من بنویسند. برای این تغییر فاز از فقط وبلاگ نویسی به فاز "نمایش در صحنه + نوشتن هم" باید آمادگی هایی کسب کنم که زیاده از حد پخمه نشان ندهم و توی ذوق مخاطب شکلی و توده نزنم؛ بعلاوۀ مقداری مقدمات دیگر مثل تهیۀ مقدمات لجستیکی و آمادگی روحی و ورزش های جسمی و .... پس فرار از صحنه ای در کار نیست بلکه ارتقاء صحنه به تأثیرگذاری بیشتر مد هدف است. البته از آینده کسی خبر ندارد بویژه در مورد منطقه و ایران که هر روزش می تواند آبستن حوادث تعیین کننده و دگرگون سازی باشد. اما اگر جمهوری اسلامی با همین ورژن حاضر تداوم یافت در شش ماه آینده من با طرح و برنامه ای جدید و نا ایمن برای خودم و جالب و فان برای شما و مفید به حال بشر بازخواهم گشت. این یک تنفس است برای نگاهی به گذشته و آمادگی برای آینده! همین.

Dalghak.Irani گفت...

Dear Rumy
Exactly YES
You are great
Thank you very much

ناشناس گفت...

آقاجوون شما که مارو نصف جون کردید.فکر کردم میخواید برای همیشه خداحافظی کنید نفسم حبس شد توو سینه م.
تازه شم ما حق آب و گل داریم مگه نه؟! اولش باید با مشورت کنید.اینو گفتم که یه وقت سرخود و تک و تنها هوس رفتن به سرتون نزنه! :-)
واااای من عاشق هیجااانم...البته 6 ماه مدت زیادیه و تاب آوردنش سخت و کسل کننده..اما مقصود که تو باشی: ریگ آموی و درشتی های او/زیر پایم پرنیان آید همی.
عاشقتونم بابای مهرررربون نویسنده خودم.نذاری تلف شماا...منتظرتونم.
فدااای یک تار موهای شما انتظار 6 ماهه م....
کسی که چشاش خیره به در منتظر برگشتتون میمونه: مستان

Dalghak.Irani گفت...

مستانه جان!
تو بالاخره مرا وادار می کنی که کمی پرده ها را بالاتر بزنم و بخشی از بیوگرافی ام را تکرار کنم. گفته ام که من و همسرم هنگام کودکی دختران مان از هم جدا شدیم. - فال فال و حصه حصه کردن جدایی ها کاری بیهوده و ناجوانمردانه است ووقتی جدایی اتفاق می افتد همۀ تقصیر با همۀ تلخی و سنگینی اش سهم هر دو طرف است - بعد از این اتفاق تلخ من ناجار شدم بدون در نظر گرفتن حتی عاطفه ام؛ مسئولیتم در بدنبا آمدن بچه ها را بپذیرم و از نگاه سنتی شدم یک پدر فداکار تمام عیار و بجه ها را بزرگ کردم. اما هرچند دخترها خوب رشد کردند و در مقایسه با متوسط به بالای جامعه از نظر تربیتی و طی مراحل بلوغ و عدم آلودگی به هیچ فاکتور منفی کمبود تربیتی نداشتند و ندارند و حالا دیگر هرکدام قطب زندگی های خودشان هم هستند. اما در مقایسه با معیار خودم هنگام در آغوش لذت مادرشان صفارش دادن شان کمبودهایی را در روند بلوغ اجتماعی شان بدهکارشان ماندم. اما با کمال تأسف دخترها بجای سرزنشم بخاطر "اگر تو عرضه نداشتی پدر خوبی باشی گُه خوردی تولد ما را سفارش دادی" مرتب بمن گفتند که "ما بتو افتخار می کنیم" در حالیکه من هرچقدر به دور و برم نگاه می کردم و می کنم دلیل این افتخار بچه ها را در خودم نمی جستم و نمی جویم. مضافاً به اینکه تا رسیدند به سن بلوغ اجتماعی رهایشان کردم کم سامان در چهار گوشۀ جهان و خودم را در لندن قایم کردم. مشکل اینجا بود که دخترها رهایم نکردند و نمی کنند و مرتب روی نروم می روند با "ما بتو افتخار می کنیم" لعنتی شان! می بینی که انگیزۀ من بیش از اندازه قوی است برای یک عملیات انتحاری برای خلاص شدن از سندرم این همه لطف بچه ها. لذا انتخابی در کار نیست. و من مجبور از ترکیدن به شادی هستم برای پاسخ دادن به بدهکاری تلخم به فرزندانم. خب اگر تو هم خندیدی که چه بهتر. من می خواهم دنیار را بخندانم با شعار "بمن نخند! مرا بخندان!" تا چه پیش آید و چه در توانم باشد. منتظر باش و یک روزشمار هم بگذار توی ذهن زیبایت. مرسی. یا...هو

رومی گفت...

ممنونم که احساسات نانوشته من و ما رو از لابه لای نوشته هامون پیدا می‌کنید و میخونید. فکر کنم که تنها مستانه نازنینِ که می‌تونه به این راحتی‌ احساسات خودش رو بیان کنه و شما نیاز دارید که احساسات دیگر فرزندانتون رو مستقیم از روحشون بخونید.
خیلی‌ خوشحالم که توی برنامه آینده‌ای که دارید، میتونیم شما رو هم ببینیم :). میدونم که احتمالا زحمت و کارتون بیشتر خواهد شد، ولی‌ ما میتونیم هم کارتون رو بخونیم و هم تماشا کنیم و شما رو ببینیم.

دوستدار پدر نازنین
رومی

پی‌ نوشت: خوشحالم که از ویدئو Ted خوشتون اومد. یکی‌ از پلی لیست‌هایی‌ رو که از Ted دوست دارم رو براتون می‌گذارم، گاهی اگه وقت داشتید، می‌تونید نگاه کنید اونها رو:
http://www.ted.com/playlists/8/a_better_you

Dalghak.Irani گفت...

خواننده ای قدیمی در کامنتی فینگلیش و بدون فاصله و هر گونه علامتی برای جدا کردن کلمات که خواستار عدم پابلیشش شده حدس زده که من دنبال تأسیس رسانۀ تصویری مستقل برای انتقال افکارم هستم. اولاً خواهش می کنم مطلقاً فینگلیش ننویسد آن هم یک طوماری از الفبای انگیسی پیوسته با هم که من نیم ساعت طول کشید تا سه خط کامنت مزبور را متوجه بشوم. ثانیاً به بهانۀ کامنت این عزیز مطلبی را بگویم که هرچند قبلاً گفته ام اما هم کم گفته ام و هم فراموش شده و هم بسیار مفید است دانستنش برای شما و ثالثاً دیگرانی هم که با حدس غالب این خواننده به پروژۀ من می اندیشند خیالشان راحت بشود که گمانه شان اشتباه است. و رابعاً ثبت برخی موارد فکریم در اینجا خواهد توانست مرا مستند کند اگر کارم را انجام دادم.

1- اول اینکه من یکی از معترضان جدی و شدید گسترش رسانه های - بویژه دیداری و شنیداری - در سطح جهان هستم و معتقدم که انسان بطور طبیعی دارای یک زبان و دوگوش است و این نمادی از این هم می تواند باشد و باید باشد که هر انسانی در مقابل هر کلمه حرفی که می گوید دو کلمه هم مجبور و وظیفه مند است گوش کند. در حالیکه در دنیای رسانه ای جدید انسان دارای سه زبان شده بدون گوش. همه دارند جیغ می زنند و کسی در حال گوش کردن نیست و این بسیار بسیار خطرناک و پوچ کردن انسان است.

2- در معیار ایران اما اوضاع فقط با کلمۀ فاجعه قابل توضیح است. به این معنا که چه در داخل و چه در خارج رسانه فقط و فقط و فقط یک دکان و کار و کاسبی سخیف است و هیچگونه بازده رسانه ای ندارند. در خارج همۀ آدم هایی که هیچ کار و هنری ندارند و قادر به تأمین رفاه مورد طمع شان از هیچ راهی نیستند رسانه تأسیس کرده اند و در حال تخریب شدید فرهنگ و جامعه و مفهوم رسانه هستند. و باعث شده اند که معدود رسانه های حرفه ای و مسئولیت دار و پذیر هم بمحاق بروند و مخاطب جدی نداشته باشند.
در داخل اما وضع مضحک تر هم است. زیرا در حالیکه حکومت ایران یک حکومت ماقبل تاریخی است که نه تنها رسانه اختراع نشده بود بلکه حتی خط هم همه گیر نبود - بویژه در شرق: نمونه اش عدم وجود یک قرآن مورد تأیید از عصر زنده بودن حضرت محمد است - اینک بیش از 10000 مجوز نشریه صادر شده و همواره نزدیک سه هزار فقره نشریه در قالب های مختلف منتشر می شوند و روی دکه می روند. تا جائیکه قطعاً ایران از نظر تعداد نشریات مکتوی به نسبت جمعیت سرآمد همۀ کشورهای جهان اعم از صنعتی و توسعه نیافته است. و منهای صد اگر بکنیم 3900 فقره اش مطلقاً مزخرفات می نویسند و جامعه را به قهقرا می برند.

3- درست است که سانتی مانتال روشنفکران سوپر روشنفکر گفته اند و درست هم است که رسانه خودش هم همان پیام است. اما این برمی گردد فقط به یک پیام مشترک بین رسانه ها. و آن یعنی اینکه خود رسانه نشانه و پیامی از عصر بوجود آمدنش است و نمی توان عصر ماقبل از بدنیا آمدن رسانه را به رسانۀ جدید تحمیل کرد. مثل عصر رادیو و با فاصله تلویزیون یا حتی روزنامه و ماهواره و غیره که همه مولود بعد از عصر روشنگری در اروپا هستند و نمی توان انتظار انتقال پیام عصر حجر با این رسانه ها را داشت. لذا بنظرم خلط مبحث شده در این مورد و خیلی ها با سوء استفاده از این پز روشنفکری فکر کرده اند که هر مزخرفی بگویند خوب است. چون رسانه همان پیام است و اگر هم محتوا و پیام نداشته باشد خودش علت وجودی خودش را توجیه می کند. در حالیکه رسانه بدون پیام - اشتباه نکنید سرگرمی مهمترین و قشنگترین پیام رسانه است و منظورم پیام بمفهوم مدرن و نرم است و نه مفید و سخت و پند و اندرز حال بهمزن - یک ابزار خانمان برانداز و تحمیق کننده است و بس.

4- و نهایت اینکه این فقط تولید پیام است که مهم است و نه تولید رسانه. زیرا اگر پیام درست در زمان درست و در مکان درست و در قالب درست تولید شود نیازی به رسانۀ تک اطاقه و یکنفره و این کمیک بازی های کاسبکارانه نیست. و پیام درست را بهترین و مؤثرترین و معتبرترین و حرفه ای ترین رسانه ها می قاپند و منتشر می کنند. همانطور که در کشور خودمان و در جریان مشروطه یک پیام تولید شدۀ مکتوب بر ورقه ای کاهی در قاهره یا برلین بهتر و بیشتر از صد تلویزیون امروزی - معروف به لوس آنجلسی - شنیده می شد و فهمیده می شد در جمعیت 95 درصد بی سواد. لذا من نه تلویزیون های فارسی - بغیر از برخی مثل بی بی سی و احیاناً من و تو - را تماشا کرده ام و نه می کنم و نه اعتقادی به تأسیس رسانه دارم. حتی اگر امکانات مادی و لجستیکش را حلال و شفاف بتوانم تأمین کنم. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

منظورم تصویری و شنیداری بود. و نه رسانه های دیداری که حق انتخاب بیشتری به خواننده می دهد و احترام انسان را محفوظ می دارد. یا...هو

ناشناس گفت...

دلقک عزیز
بیش از چند ماهی نیست که میخونمت و صفحه تو رو بوک مارک کردم .حالام که این رو نوشتی یک خورده که چه عرض کنم خیلی غمم گرفته که این دلخوشی به همین زودی ازم گرفته شد.خیلی سوال دارم ولی کاش قبل از اینکه کامنت ها رو ببندی به این سوالم که هر دفعه نوشته هات رو میخونم جلو چشمم میاد جواب بدی.
تو واقعا تیمسار بودی.تیمسار ارتش؟
مگه تیمسار ارتش هم میتونه حالا نویسنده و تحلیل گر و فیلسوف که هیچ اصلا با سواد باشه؟چطوری؟کاش میشد که اسم واقعیت رو بگی.خوب حاج حسین باز جو که میدونه چرا ما نه؟

ناشناس گفت...

یارمحمدخان کرمانشاهی
1 باز هم این ساز ناکوک رفتن را نواختی
2 قبل از رفتن می خواستم مطلب مهمی را ناگفته باقی نگذارم مختصر سربسته و مفید :غرب و در راس آن آمریکای جهانخوار که معلوم نیست کی از خوردن جهان سیر میشود پروژه بزرگ باز تعریف ترم های کلیدی اسلام و تنقیح و فروکاهش مفاهیم جنجالی و به زعم آنها خطرناک را در دست اجرا دارند اما.... اما در اینکار موفق نخواهند شد به چندین و چند دلیل و به زودی رو دست خواهند خورد من حیث لا یحتسب
3 امیدوارم ( و البته مطمنم) به زودی برگردی چون فکر میکنم جای بهتری از این سیرک گیر نخواهی آورد
موفق باشی

ناشناس گفت...

Hads nabood...khabat ra dide boodam

Dalghak.Irani گفت...

دوست تازه به دلقک رسیده. درست است من افسر ارشد نیروی هوایی ایران بودم و درحال حاضر بازنشسته و اینجا هستم. در مورد تصور شما از افسران ارتش ایران هم مخالفت و تعصبی ندارم. چون گزاره ای همه گیر است و بدلیل غیر سیاسی بودن ارتش مدرن ایران درتمام طول بوجودآمدنش تاحالا در عرصۀ عمومی و قدرت سیاسی کمترین فرصت عرض اندام فکری در غیر تخصص های نظامی نداشته است. و در عوض تا توانسته فرزندان هنرمند و روشنفکر و اندیشه ورز تحویل جامعه داده است. نام نمی برم اما در میان غول های شعر و سینما و نقاشی و هنر مدرن ایران معاصر بگردی به بیشترین تعداد می رسی با پیشینه ای در خانواده ای نظامی. اما من بخصوص به اندازۀ سالیان خدمتم در ارتش اینک سابقۀ حرکت در حوزۀ فرهنگ و اندیشه را هم دارم و کلاً از کاراکتر نظامی ام تخلیه شده ام. یادمان باشد که من هم هنگام بچپ چپ براست راست دادن بشما ابتدا بخشی از فلسفۀ هگل را توضیح نمی دادم. یا...هو

عمو جان متوجه خوابتان شدم اما خواستم بار آن را تا حدس - معتبرتر یا نامعتبرتر از خواب - بالا و پائین کنم که دچار دور تعبیر خواب نشویم من و خوانندگان. ضمن اینکه اگر رؤیایم عملی باشد و بشود خواب شما هم تعبیر معتبر خواهد یافت چون شما فقط مرا در قالب رسانۀ تصویری خواب دیده ای بدون اشاره ای به نوع تلویریون نشان دهنده. پس درست است چون من حتماً می خواهم که از رسانه ها نشان داده شوم در موقعیت مورد انتظار و آرزویم. با پوزش اگر کدرتر از انتظارت برخورد کرده ام با لطفت. یا...هو

ناشناس گفت...

سلام - خیلی عجیبه - برای اولین بار سایت دلقک را بدون فیلتر شکن باز کردم - لطفا خوانندگان این وبلاگ در ایران نیز این مورد را چک کنند . . .
کم پیدا میگوید

hosein60 گفت...

تیمسار جان دوستت دارم و امیدوارم به هدفی که داری به زودی برسی.

ناشناس گفت...

تیمسار وبلاگت را وبلاگ تعارف و قربانت برم نکن.از این وبلاگ ها زیاد هستند.آنچه وبلاگ شما را متمایز می کند چیز دیگری است.

ناشناس گفت...

چه چیز دیگری؟! جناب متمایز!

ناشناس گفت...

دلقک جان مجبورم کردی به رویای صادقه ایمان بیارم....تقریبا قبل از عید بود که خواب دیدم همه هواداراتو توی یک سالن آمفی تئاتر جمع کردی و با صدای بلند گفتی که میخوای از خودگذشتگی کنی و بخاطر .....خودت رو برهنه کنی....تا مدتها این رویای صادقه تو ذهنم موندگار بود و ذهنیت منفی ای هم برام به وجود آورده بود ولی در کمال شگفتی تیتر رو خوندم و شوکه شدم....دلقک عزیز من واقعا خواب عریان شدن شما روی سن رو دیدم و گفتین که بخاطر .....میخواین فداکاری کنین و خودتون رو عریان کنین! کسی این موضوع رو باور میکنه بنظرت؟..4 ساله که خواننده سیرک هستم...

تنها آزاد گفت...

درود.
من یکی از خواننده های دلقک ایرانی ام که هر روز صبح وقتی میرم سر کار شوق رسیدن وقت نهار رو دارم. وقت نهار در کمال آرامش مطالب دلقک رو میخونم و لذت می برم. البته اکتیو نیستم که کامنت هم بگذارم. اما اگر وقت کنم کامت ها رو هم می خونم. متاسفانه این حکومت انقدر مردم ایران رو درگیر نیاز های اولیه کرده که کمتر کسی وقت میکنه که حتی فکر کنه! و فکر میکنم یکی از بزرگترین دلایل پابرجا موندن این حکومت تا کنون همین باشه که مردم رو گرسنه نگه داشته تا خودش باقی بمونه. به گفته ویل دورانت : "تمدن در اوقات فراغت ملت ها حاصل می شود". چیزی که از ما ایرانی ها دریغ شده(منظورم زمان تفکره). البته منظور از تفکر , مطالعه و پیگیری و تفکره.
امیدوار بودم این زمان نهار رو همچنان با لذت وبلاگ شما, ادامه بدم. کاش دلقک ایرانی به یک نماد تبدیل میشد برای خدمت به مردم و دلسوزی برای انسان قبل از دلسوزی برای دین. نمادی که میتونست به جای یک انسان با نام دلقک ایرانی(شما تیمسار عزیز), صدها و هزاران دلقک ایرانی رو در جهان پرورش بده و به جای اینکه کسی از خودش بپرسه دلقک ایرانی کیه؟ بپرسه, دلقک ایرانی چیه؟
به هر حال با شرایطی که دارید بسیاری از ما خوشحال خواهیم شد که باز هم از دلقک ایرانی چیزی بشنویم و بخوانیم. آنهم به زبان مردمی که به این نوشته ها نیاز دارند. و در نهایت ممنون از شما.

ناشناس گفت...

من میدانم که بزودی تو را در یکی از تلوزیونها خواهیم دید.

ناشناس گفت...

مردک هرزه نویس
به این خوانندگان مشنگت هم گفته‌‌ای که مثلاً قادری ID را با یک تماس تلفنی بیابی و کسانی چون من را رسوا کنی؟
این چه مخالف‌‌ نویسی است که هنوز پایگاه استخبارات و اطلاعات دارد؟
از لندن به تهران دستورات ملوکانه ارسال می‌فرمایید؟
جداً که خیلی احمقی پیر خرفت.

گفتم که ،تو یه آژان مرغ‌دزدی که غرق در افکار و توهم خود کاریزماتیکت وامانده‌ای.

نارسیسمی که مفتون نثر جر خورده و لغزیده مثلاً در فرم و محتوا، هنوز لجن سر می‌کشی.
وبلاگ من هنوز 2 نوشته دارد.آن هم با اعلام خداحافظی .اما آمار دارد.
هنوز هم پیام‌های خصوصی دارد.
هنوز هم تبادل ایمیل و نشانی دارد.

این یعنی زنده است.
نه به عنوان یک متوهم کاریزماتیک.

من هنوز بختک روح و روان ناخوشت هستم.
تو فقط یه بدبخت هرزه‌نویس ملنگ هستی.
بی‌چاره‌تر و حراف‌تر از تو، هم‌ریشان کثیف‌تر از خودت هستند.
باز هم خواهم آمد.
هارپاک آریوشین.

نفر آخر گفت...

خدا میدونه که یکی‌ از رموز عقب ماند‌گی ما ملت همین تعارف و تکلف و ناز و کرشمه است که در همه جوانب زندگی‌ ما علی‌الخصوص جوانب غیر مرتب ریشه دوانده و نهادینه شده است .

Dalghak.Irani گفت...

شما بخواهید و دعا کنید بلکه هم موفق به تکثیر دلقک شدم. واقعیت این است که من بسیار تنبل و شلخته و دست و پا چلفتی ام و اینقدر فکر کرده ام که گویی من وظیفه و مسئولیتی غیر از فکر کردن بعهده ام نیست. بنابراین حتی در کمترین کارهای شخصی ام هم وابسته بدیگری و چشم انتظار یاری دیگران هستم اعم از جامعه و دوست و همسایه و گماشته و خدمتکار و از این قبیل. پس خیلی دشوار است که هم فکر کنم و هم بتوانم ابزار ارائه و تکثیر فکرم را هم خودم مقدمات کنم. بهر حال من اعتقاد دارم که خنده و گریه بعنوان دو نماد ابراز احساس انسان هستند و بشر چاره ای جز تولید خندۀ بیشتر و کم کردن از گریۀ کمتر راه صلح و آشتی و طمأنینه ای نخواهد یافت و داشت. بد هم نیست که همینجا برایتان بگویم بمناسبت عملیات بسیار وحشتناک تروریستی اخیر پاریس که راه حل چیست. و البته نه که حل هم ممکن است بزودی یا در آیندۀ نزدیک و بهتر است بگویم تا پایان عمر زمین - چون همین کشنکش بین خنده و گریه مهمترین عامل بقا و پیشرفت بشر است - بلکه منظورم جهت گیری بسوی راه حل است و تکثیر خنده در جهان تا جای توان.
من خنده را نماد زندگی و همۀ عناصر مثبت آن می گیرم و گریه را نماد مرگ و فاکتورهای منفی. فارغ از اینکه خود ایندو قابل تبدیل به یکدیگر هستند و برخی خنده ها گریان و برخی گریه ها خندان است. بعد می روم سر منبع و منشاء اصلی خنده و گریه و معتقدم که بعد از غرایز طبیعی - و اتفاقاً بازهم برای افزودن بر لذت همین غرایز - بیشترین خنده ها و زیادترین گریه های آدم ها مربوط به حوزۀ تمسخر و تحقیر و متلک و طنز و فکاهی رد و بدل شده در بین انسان هاست. در جزییاتی مصداقی تر اعتقاد دارم که منشاء اصلی خندۀ بشر از تمسخر و ریشخند و تحقیر بزرگان از طرف کوچکترها تولید می شود. و در طرف مقایل برعکس. یعنی هنگام تمسخر و تحقیر کوچکترها از سوی بزرگترها گریه است تولید می شود و مرگ و نیستی و انواع احساسات منفی. منظورم از بزرگترها چه کسانی هستند: تمام کسانی که نسبت به بغل دستی شان در یک زمینه ای مثل نژاد و رنگ و زبان و ثروت و قدرت جسمی و قدرت روحی و موقعیت اجتماعی و شغل و تبار خانوادگی و الاماشاءالله برتری ذاتی یا اعتباری دارند. اما در نقطۀ مقابل کوچکترها ها هم مشخصاتی دارند: بچه ها و معلول ها و فقیران و بی سوادان و عقب ماندگان و خلاصه هر آنکس که نسبت به بغل دستی اش کمبودهای آشکار و غیر قابل کتمان دارد. حالا در این فرمول اگر دستۀ دوم ضعفا دستۀ اول اقویا را تمسخر و تحقیر کنند و دست بیاندازند خنده تولید می شود و حتی خود بزرگان را هم می خنداند. اما اگر ماجرا برعکس بشود و بزرگترها بچه ها را و سفیدپوست ها سیاه ها را و اغنیا فقرا را و پیشرفته ها عقب مانده ها را و سالم ها معلول ها را و ... تمسخر و تحقیر بکنند و دست بیاندازند بغض تولید می شود و خشونت تولید می شود و کینه ببار می آید و گریه نهایتش است و مرگ. حتی آن خندۀ ظاهری تولید شده برای خود اقویا - ازراه تمسخر ضعفا - موقتی و ناپایدار و غیر لذت بخش - خیلی سریع رنگ خواهد باخت. حالا شما تمام حوادث این دنیا را در این فرمول خنده و گریه قرار بدهید خیلی راحت می توانید بسیر حوادث خوشحال و گریان جهان پی ببرید. نمی خواهم آدرس غیر مستقیم بدهم بشما مثل چپ های ارتدکس که فاجعۀ شارلی ابدو را در کانتکست خنده و گریۀ من بگذارید و داعش و آن دو مرد جنایتکار را تبرئه کنید. اما می خواهم بگویم که جهان چاره ای ندارد که خنده را از منبع اصلی استحصال کند و به منشاء گریه بیشتر زل بزند تا جلو گرفتن از تسری این قبیل حوادث. و این را نگویم سخنم ناکامل است: "ضعفا بدلیل ضعف معرفتی شان - بهر دلیل - خودشان براحتی نمی توانند سره را از ناسره و علت را از معلول و سرچشمه را از بستر چشمه و ... تشخیص بدهند. بنابراین اقویا که چنین توانی دارند اولین وظیفه شان در ساختن جهانی بیشتر خندان "مراقبت مستمر از ضعفاست و آموزش پی گیر آن ها تا از حداقل استاندارد رفاه و اندیشه عبور کرده و ابتدا خندیدن را یاد بگیرند." و الا هر ضعیفی به اولین قوی تر از خودش که برسد هدف را عوضی گرفته و گریه را همه گیر خواهد کرد. یا...هو

پی نوشت: ایران البته یک استثناست در جهان و احمق ها و عقب مانده ها و معلول ها و ... دانایان و پیشروان و سالمان و ... را تحقیر و تمسخر کرده اند و می کنند و نه تنها خودشان از ته دل می خندند و به خندۀ پایدار رسیده اند. بلکه مردم موضوع تمسخر و خنده شان را هم از بغض و گریه و غم خالی کرده اند و حتی گاهی آنان را می خندانند. اما ناموس خلقت هم آن است که گفتم و عطسۀ تاریخی برعکس ایران یک استثناست!

ناشناس گفت...

سلام آقاجون
گاهی حالم از نوشته های بی سر و ته و سرشار از بغض و نفرت بعضی خواننده هات به حدی بهم میخوره که آرزو دارم زمین دهن باز کنه و بی درنگ منو فرو ببره تا دیگه شاهد خوندن این نوشته های از سر عقده شون نباشم.
خوانندگانی بی ملاحظه و عقده ای که سیاست طراوت روحشون رو فروخورده و با همه ادعای انسانیت و روشنفکری،پی به راز زندگی که همون عشق و خنده و مهرورزی و دوستیه نبردن.
به راستی اینهمه تلاش شبانه روزی،و غصه خوردنها و دندان بر جگر گذاشتن ها برای مترصد فرصت موعود و پیروزی مگه در نهایت جز برای جامعه آرمانی شاد و به دور از سگرمه های درهم کشیده از فرط کاستی ها و نواقص نیست؟!
آخه من چه ناز و کرشمه ای میتونم با شما داشته باشم...جز اینکه دوستتون دارم از صمیم قلبم...و چون متولد فروردینم نمیتونم خودمو قانع کنم به عدم ابراز این علاقه م.
اگر باعث آزردگی خاطر شما یا خواننده هاتون شدم در هر صورت با همه نارضایتی قلبی(به دلیل بی غرض بودن علاقه م) عذرخواهم اما لعنت به من اگه دیگه کامنتی بذارم که هر کامنت من همیشه بار منفی برای مخاطبان عاقل و روشنفکر شما،به همراه داشته......
در انجمن عقل فروشان ننهم پای/دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد.
بیزارم از نوشتارهای سراپا استدلال بیرحمانه و بی ادبانه و فارغ از روح نزاکت امثال هارپاک....
هرگز نمیتونم خودم رو با این محیط ها وفق بدم و گرمای قلبم رو پنهان کنم.
منو ببخشید.....مواظب خودتون باشید.دوستتون دارم و همیشه خواننده وبلاگتون باقی خواهم ماند.
چشم انتظار بابایی مهربان: مستانه...
(خصوصی بمونه کامنت لطفا)ممنونم.

ناشناس گفت...

جناب هارپاک ملاط آبادی

توی کوره دهات نوروز لو، بهت یاد ندادن اجابت مزاج در ملاء عام برابر است با رسوایی و فضاحت نوش جان مبارکت کردنش؟!
برو عامو که گه ریز یاوه گوت لایق همون وحشی آبادیه که پرورش یافته شی!

Dalghak.Irani گفت...

جناب هارپاک آریوشین عزیز فرزندم سلام.
اینجا سیرک است و معبد عشاق است و مقدس. و همه با وضو واردش می شوند و نه با شمشیر آخته! من اگر شما را کون لخت رژه بردم در میدان "آهستان" اولاً در زمان و مکان خودش بود و تقصیر هم از شما شروع شد. پس ادامۀ آن "رسوا شدنت" - بقول خودت. و متأسفم - ارتباطی به اینجا ندارد. لذا خواهش می کنم سیرک را آلوده نکن و اهالی را وادار به واکنش و کشمکش. اگر احساس باخت و مغبونیت می کنی از دست من تنها گزینه این است که در همان آهستان مجدداً شروع به کامنت دادن بکنی و در ابتدا این توضیح و اعتراف - نشانۀ بزرگی خواهد بود - را درج کنی:

"من با آی دی هارپاک آریوشین اعتراف می کنم که نه رزمنده بودم و نه استاد و نه پیرمرد و میانسال بلکه من هم جوانی هستم حزب اللهی که آمده بودم اینجا تا از مکتبم اسلام سیاسی دفاع کنم و پسر شجاع بمن القاب استاد و رزمنده داد و بزرگم کرد بعنوان سردسته و من هم بدلیل حب ذات اعتراض نکردم و شد انچه که نباید می شد. و تیمسار ناچار شد بزند تو برجکم و مرا لخت و عریان رژه ببرد جلو دوستان و بکند رسوا. من هارپاک آریوشین از همۀ آهستانی ها عذر خواهی می کنم و بعد از این بعنوان یک کامنت گذار مکتبی ساده - مثل مابقی حزب اللهی ها - در خدمت دفاع از جمهوری اسلامی محبوبم خواهم بود".

و در پایان مجدداً زمین ادب ببوس و برگرد به صحنه با همان آی دی هارپاک آریوشین.
نکتۀ مهم: مطلقاً - با تأکید بر مطلقاً- از من وحشتی نداشته باش. چون من مطلقاً استخبارات ندارم و آی دی شناسایی کن. بلکه از هوش و تجربه و جنگ اوری ماهرترم از شمای جوان - طبیعی هم است - استفاده کردم در کون برهنه کردنتان و دلیلی برای کمترین نگرانی برای آینده بی مورد است. ضمن اینکه من دیگر تا مدت ها نه در ایجا و نه در آهستان فعال نخواهم بود. بادرود بشما و آرزوی نیک بختی برای شخصیت حقیقی ات. یا...هو

Dalghak.Irani گفت...

خواهش می کنم به کامنت هارپاک آریوشین نام واکنش نشان ندهید. این یک زخم کهنه در جای دیگر است و کامنت ایشان مؤدب ترین کامنت ایشان خطاب بمن در بین همۀ کامنت هایش است. اگر خواست مجدداً فضا را آبوده کند کامنتش را پابلیش نخواهم کرد. بهمین نوشتۀ من هم پاسخ ندهید لطفاً. یا...هو

ناشناس گفت...

سلام تیمسار بعد 5 سال خسته نباشید جانانه عرض میکنم یکی از خوانندگان قدیمی سیرک هستم تو این چند سال مطالعه شما رو از دست ندادم
با مطالبتون بغض کردم و خندیدم مثل شیر ممد ها .تبریزیها -و ادوارد البیها و خیلیهای دیگه ممنون از زحماتتون که واقعا سبک نگارش و همذات پنداری که خوانندگان این سیرک داشتن در هیچ وبلاگ و سایتی ندیدم اما با این مطالبی که نگارش فرمودین برای ما که به شما عادت کرده بودیم که در هر مسئله ای و اتفاقی که میفته اول یه سر به وبلاگ بزنیم بعد پیش خودمون بشینیم جمع بندی کنیم ببینیم کدوم طرف ماجرا بر حقه تو این چند سال همش تو ذهنم بود تیمسار چه شکلیه.. کیه ... چه صدایی داره .. مثل وقتایی که بچه بودم و قصه ظهر جمعه رو گوش میکردم و تو ذهن و خیال خودم تصویری از اون گوینده درست کرده بودم الان هم خیلی خیلی دوست دارم چهره و اون شمایلی که از شما ساختم رو توی این چند سال یه روز ببینم و یا صداش رو بشنوم مثل خیلی از تکیه کلام های دوست داشتنی تون به هر حال من به شخصه و تمام خوانندگان و کامنت گذاران محترم این سیرک به احترام شما کلاه از سر بر میداریم و می ایستیم و کف میزنیم ... دوست دار شما
حاج منصور