۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

دَلی گلدی؛ احمدی نژاد آمد!


The Barque of Dante

هیچگاه پاپی اش نشدم تا وقتی که توی ده بودم که از کجا می آید و پدر و مادرش و خانه اش کجاست و چرا همۀ روستاها باید یک "دَلی" داشته باشند حتی اگرکل جمعیت شان کمتر از ده خانوار باشد؛ که وقتی می آید هیچکس تکلیفش را نداند که باید بترسد یا بخندد یا بکشد کنار از سرراهش که رد شود یا خودش را بپیچاند بگوشۀ چادر گلدار مادر یا خواهرش و با چشمان ذوق زده اش منتظر حرکت خنده داری بماند یا مامانش بگوید نترس عزیزم "دَلی" که ترس ندارد. او را هم خدا آفریده و باید با او مهربان باشیم بیشتر چون که او مثل شما کوچولوها عقل ندارد تا از خودش حفاظت کند و بخانواده اش آسیب نرساند.


یادم مانده که اسمش علی بود چون گاهی که بچه ها داد می زدند دَلی گَلدی بزرگترها دعوای شان می کردند که "علی" آقا خیلی هم عاقل تر از شماست و بعد بجای بچه ها که دَلی را مسخره می کردیم ومی خندیدیم آنها علی رامسخره  می کردند و می خندیدند. و همه راضی بودیم بغیر از زمانی که توی یک کوچه پس کوچه ای غافلگیر می شدی و تنهایی با علی یا دَلی روبرو می شدی؛ و چون نمی دانستی که واکنش دیوانه چه خواهد بود از بعلاوۀ صد مهربانی تا منهای صد خشونت می ترسیدی و آرزو می کردی که کاشکی خدا همه را عاقل می آفرید که حساب کتاب سرشان بشود و نخواهند آدم را یا بهشتی کنند یا جهنمی یکسویه و می گذاشتند توی همین برزخی که آدم خودش هم می داند که خواهد پوسید در یکنواختی اش بماند و اینقدر در جمع نخندد به دَلی که در تنهایی گریه کند از دست علی.

داستان مفصلی دارد این "دَلی گلدی" و الان که تابستان تمام شده فصلش نیست برای تعریف کردن و باشد یک زمستان دیگر که شما هم کرسی داشتید وهمه استاد شده بودید در تفاسیر دلقکی همه اش را می نویسم و توی کتاب کاغذی چاپ می کنم و می فروشم بشما. داشتم به ترسی که توی چهارستون بدنم دویده از احمدی نژادی که توی کوچه تنها مانده و زل زده بمن بدون هیچ احساسی، اندیشه می کردم براه فراری از دستش و از دست متلک های شما نیز که مثل همۀ روشنفکران فقط بلدید بگویید همانطور که من گفته بودم... 

که این افکار از مغزم گذشت که رییس جمهور توی برزخ گیر افتاده و نه آن نیشخند های پستۀ خندانش در محضر امامان جمعه که معلوم می کرد کینۀ هاشمی بنیان شخصیتش است و تغییر نخواهد کرد، وچه درآماری که از مجلس زبون رسیده بود که 190-170 =20نفر نماینده برایش مانده است فقط و نفتی که نمی فروشد و طلا و سکه ای که مرزایستادن ندارد و دلاری که بتبعیت از وزیر خارجۀ مادرش طغیان کرده بعد از 12 سال نوسان بین 900 تا 1000 تومان وطلا فروش ها که بهر بهانۀ حق و ناحقی هم اعتصاب کرده باشند خوب وقتی اعتصاب کرده اند و تحریمی که هر روز بیشتر می شود و باید منتظر چین هم باشیم در روزهای آینده و قانون هدفمند کردن یارانه ها که با همۀ تقلب ها وجرزنی هایی که کرد دارد می شود قاتل جانش بعوض قاتق کسری بودجه اش و نمی تواند براحتی از اجرایش بگریزد.


و وزرا و اصحابش که بوی الرحمن اش را شنیده اند و همه برگشته اند روی مکتب اسلام و از ایران مشایی تبری جسته اند یکی مثل فیلمساز محبوبش شمقدری نامرد که همۀ اتهامات اباحه گری های سینمایی اش را آوار کرده بر روی شانه های هنرمطلق (خدایی) اصغرفرهادی و کثیف تر از او رییسش حسینی که همۀ جرایم پالوده خوری با خواننده های لس آنجلسی اش را بخون پاک فرهادی به تطهیر نشسته و خبرهایی که درراه است ازاعلام برائت عنقریب همۀ آنانی که خودشان را فدایی احمدی نژاد خوانده بودند و امروز گمان می کنند کا احمدی دارد با مشایی به آخر خط می رسد و نهایتاً بیشتر از امربری خامنه ای نصیبی نخواهد برد. و چرا نوکر شاه نباشند بجای عَلَم که خودش نوکر شاه بود.

ولی من البته همۀ این هارا می بینم و توی خرابه ای که احمدی نژاد گیرم انداخته آرزو می کنم که کاشکی "دَلی" مثل همیشۀ سرچشمه و در بودن مادرم یک چشمه از آن اسب سواری های با شاخۀ شکستۀ توت میدان ده مان را بیاید تاهمه بخندیم و باز هم بزرگان دعوایمان کنند که "دَلی"چیه بگوئید "علی" و بعد خودشان علی را مسخره کنند بجای دَلی و بخندند.  و حالا نخند کی بخند!

رفته بودم سر گنجینۀ هنرنقاشی دنیا و نیت کرده بودم که هر تصویری را اول نشان بدهد Art of the day، برمبنای راهنمای او برایتان مطلب بنویسم و وقتی با آن قایق کوچک و دانته و کمدی الهی و بهشت و برزخ و دوزخش روبرو شدم بعد ازچهل سال که یادم رفته بود حتی طبقاتش،  خیلی وحشت کردم ولی بروی خودم نیاوردم و از گنجینۀ روستایی بودنم استفاده کردم و این پست را نوشتم. انشاءالله راضی بشوید ودعا کنید که دیگر هیچ کس با یک دیوانه؛ مهربان یا خشن- فرقی نمی کند- توی یک کادر گیر نیفتد و گیر افتاده ای سی ودوساله مثل ایران خانم زیبای ماهم هرچه زودتر نجات پیدا کند. آمین. یا...هو

این قصۀ  مستند کودکی خودم را در سپتامبر 2010 منتشر کرده بودم. بمناسبت اخراج مرضیه خانم! از کابینه بازنشرش هم فال است و هم تماشا! بلکه هم فرصت کردم و پستی سیاسی هم نوشتم بر این آفتابه برداشتن پسر به مصلحت اندیشی پدر!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

جناب تیمسار
بسیار درود و صد درود بر شما
به راستی که تمثیل و تشبیه زیبایی را با مطلبی سیاسی درانداختید و به آن شیره ی نوستالژی کودکی آمیختید و این معجون گوارا را به ما دادید
من هم در کودکی از این خاطرات دارم
یادم هست که آخر شب در کوچه ی تاریک وقتی از خانه ی خاله ام برمیگشتم به دیوانه ای برخوردم که داستانش مفصل است که چه شد و چه گذشت
الغرض! خواستم بگویم دیوانه دلش پاکست در همان کوچه که با او گرفتار آییم ، کافیست به او محبت کنیم ، تمام بدی ها یادش میرود و خطرناک نخواهد بود
نهایتا سیلی بزند یا چوبی نثارمان کند که حقم خواهد بود ، چون قبلا مسخره اش کرده بودم
ولی نمیدانم اگر با احمدی نژاد یا بدتر از آن با خامنه ای در کوچه ای مواجه شوم چه کنم؟
یا آنها هم با محبت رام میشوند؟
یا به زدن یک سیلی یا چوب زدن کفایت میکنند؟

سپاس از مطلبتون

تبریزی گفت...

با سلام
حتما داستان پنچری وگم شدن پیچ چرخهای ماشین در مقابل تیمارستان را شنیدی که دیوانه میگوید از هر چرخ یک پیچ باز کن وبرو ومیگوید من دیوانه هستم واحمق نیستم حالا مورد شما هم دیوانه است هم سفیه در ترکی مثلی است که میگوید برای دیوانگی دوا وجود دارد ولی حماقت نه درمانی دارد نه اندازه ای پس از دنیای دیوانگان به شما اعتراض میکنم که این احمق ها را دیوانه ندان وچون کوپن اینا فقط در ایران خریدار دارد .

پسر حاجی گفت...

یاشاسین سرهنگ :)